دل نوشته های مامان
دخترم الان که برات مینویسم درست 5 ماه و 20 روز و 7 ساعت و 50 دقیقه و 32 ثانیه از عمرت می گذره و من خوشحال تر از روز قبل و پر ذوق از گذر زمان برای بزرگ تر شدن تو. ازطرفی دلم میخواد کوچولو بمونی و اصلا بزرگ نشی چون شیرین ترین لحظه های عمرم رو در کودکی تو میبینم و از لحاظ دیگه هم دلم میخواد زودتر دستای کوچولوتو بگیرمو با هم تاتی تاتی کنیم و تو منو مامان صدا کنی و من از شادی شنیدن این کلمه از زبون تو پرواز کنم اما زمان در حاله گذره و تو به زودی و خواست خدا منو به این ارزوم می رسونی ، به امید اون روزها. &n...
نویسنده :
مامان ليليا
16:22
اولین پستی که مامان و بابا برات نوشتن
الان بابایی تو رو برد تو اتاق خوابت و خوابوندت اخه خیلی خسته بودی و دوست داشتی استراحت کنی ما هم از فرصت استفاده کردیم و برات بلاگتو درست کردیم . عاشف خندهات که درمان خستگی های باباست. ...
نویسنده :
مامان ليليا
18:37
شکرانه
امروز به یادم افتاد که افسوس خواهری ندارم خواهری ندارم که شنونده درد دلهایم باشد خواهری ندارم که خاله تو شود خواهری ندارم که جای خالی مادر را برایم پر کند خواهری ندارم که اگر من نبودم برایت مادری کند البته می گویند دوردونه بودن بابا شیرین تره ، خواهر به چه کارت می آید اما باز هم افسوس خواهر نداشته را می خورم اما در حین این افسوس به یاد دوردونه خودم می افتم پرنده کوچک خوشبختیم لیلیا تو جای هزاران مادر و هزاران خواهر را در دلم داری شیرینم تو را خدا به جای خواهری مهربان به من هدیه داده شکرت خدای من برای ...
نویسنده :
مامان ليليا
17:12
لیلیا و پسر عمه اش طاها
طاها عاشق لیلیا جونه . اینجا هم کلی اصرار کرد که من لیلیا رو بدم بهش تا بغلش کنه منم به خاطر عشقی که به تو داره این اجاز رو بهش دادم. ...
نویسنده :
مامان ليليا
21:25